معنی تای رویین لباس

حل جدول

لغت نامه دهخدا

تای تای

تای تای. (اِ مرکب) نخ نخ، رشته رشته:
او مست بود و دست به ریشم دراز کرد
برکند تای تای و پراکند تارتار.
سوزنی.
رجوع به تای شود.


تای

تای. (اِخ) ژاک دو لا تای. برادر «تای » سابق الذکر که در بونداروی بسال 1542 م. متولد شد و در طاعون 1562 درگذشت. آثار وی را برادرش «ژان دو لا تای » انتشار داد از آن جمله: 1- روش ساختن شعر در فرانسه چنانکه دریونانی و ایتالیایی (1573 م.) 2- یک هجو. 3- چکامه ها. 4- دو طرح در تراژدی. رجوع به ماده ٔ قبل شود.

تای. (اِ) جامه واری باشد از قماش. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (ازناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). رجوع به غیاث اللغات و لسان العجم شعوری ج 1 ورق 296 ب شود:
تا بدیوان ممالک در حساب
زر به دینار آید و جامه به تای
عقد عمرت باد محکم تا بود
همچنین قانون این دولت بپای.
نزاری قهستانی (از فرهنگ جهانگیری).
تو آنجا آی و از آن بزّاز تای اطلس قیمتی به هر بها که گوید، بخر. (سندبادنامه ص 238). گنده پیر تای جامه در زیر بالش نهاد. (سندبادنامه صص 239-240). || بمعنی طاقه هم آمده است همچو چند تای جامه و چند تای کاغذ یعنی چند طاقه ٔ جامه و چند طاقه ٔ کاغذ. (برهان). طاقه. (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری). بمعنی تخته ٔ کاغذ. (غیاث اللغات):
چهل تای دیبای زربفت گون
کشیده زبرجد بزر اندرون.
فردوسی.
|| تو، که آن را ته و لای نیز گویند. (غیاث اللغات). لای: و یک تای، یک لای و دوتای، دولای. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ورق 296 ب شود. تا. تاه. خم:
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
سعدی (از لسان العجم شعوری ایضاً).
|| تار. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 296 ب) بمعنی تا. مخفف تار. (از فرهنگ نظام). کناغ، تای ابریشم. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تای مو. تار مو:
او مست بود و دست به ریشم دراز کرد
برکند تای تای و پراکند تارتار.
سوزنی.
و اغلب آن جماعت را بکشت و بعضی به یک تای موی جان ببرد. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 70). || تای بار را نیز میگویند که نصف خروار باشد و بعربی عدل خوانند. (برهان). عدل و بار که نصف خروار باشد. (ناظم الاطباء). تا. لنگه. تاچه. || طاق که ضد جفت باشد. (غیاث اللغات). تا. تک. طاق. فرد. وَتر. مقابل جفت، ضد زوج:
دگر وتر را طاق دان طاق تای.
(نصاب الصبیان).
|| بمعنی عدد هم هست. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 296 ب). چنانکه گویند یک تای و دوتای یعنی یک عدد و دو عدد. (برهان) (از ناظم الاطباء). ترجمه ٔ فرد هم هست. (برهان).بمعنی عدد نیز آمده است. (آنندراج) (انجمن آرا). عدد چنانکه یکتا و دوتا و سه تا و چهارتا.
- تای پیراهن و توی پیراهن، یعنی یک پیراهن. (آنندراج):
دیده ٔ نرگس شود بینا اگر فصل بهار
یوسفم با تای پیراهن ز بستان بگذرد.
اشرف (از آنندراج).
- تای تشریف، یک خلعت. (غیاث اللغات). یک خلعت از عالم تای پیراهن چنانکه گذشت. (آنندراج):
تای تشریف صاحب عادل
که جهان را بعدل صد عمر است.
انوری (از آنندراج).
فراهانی علیه الرحمه در شرح همین بیت از صاحب شرفنامه نقل کرده که گاه باشد که تعبیر از چیزی بحرفی از اسم وی کنند مثلاً تای تشریف گویند و تشریف خوانند و سین سخن گویند و سخن مراد باشد. (آنندراج). || شبیه و نظیر و مانند. (ناظم الاطباء). مثل و مانند. (فرهنگ نظام): او تای تو نیست. رجوع به «همتا» شود. || تا. نغمه:
بر سر سرو زند پرده ٔ عشاق تذرو
ورشان تای زند بر سرهر مغروسی.
منوچهری.
|| نام حرف سوم از حرف تهجی عربی است. (فرهنگ نظام).

تای. (اِخ) ژان دو لا تای. شاعر فرانسوی که در حدود 1540 م. در «بونداروی » متولد شد و بسال 1608 درگذشت. نخست به تحصیل حقوق پرداخت آنگاه خود را وقف ادبیات کرد. از اوست: 1- تفأل (1574 م.). 2- تاریخ تقلیدهای لیگ (1595 م.). 3- شاؤل (تراژدی) حاوی مقدمه ای درباره ٔ تراژدی (1572 م.). 4- نگرومان کمدی (1573 م.) و غیره. رجوع به ماده ٔ بعد شود.

تای. (اِخ) شطی در اسکاتلند بریتانیای کبیر که وارد دریای شمال شود. این شط از کوههای «گرامپیان » سرچشمه گیرد و بنامهای «فیلان » و «دوچات » نامیده شود، آنگاه از «بن لاورس » گذرد و «لوچ - تای » خوش منظره را تشکیل دهد. سپس از جمله کوههای گرامپیان خارج گردد و در این ناحیه گلوگاه آن بسیار زیبا و دیدنی است پس از آن که دردره ٔ «استراثمور» به رود«ایزلا» پیوندد و ناحیه «پرث » را مشروب سازد پس ازآن بستر شط عریض گردد و خلیج زیبائی در این بستر بوجود آید که بنادر «دوندی » و «نیوپورت » بر روی آن قرار دارند. طول این شط از 1930 هزار گز افزون است.


رویین

رویین. (ص نسبی) منسوب به روی به معنی بَرو فوق. زبرین. برین. مقابل زیرین. آنچه بربالا است. خلاف زیرین. (یادداشت مؤلف): گفت لطف کن ولحاف رویین را بردار که هزار دانه عرق کردم. (از لطائف عبید زاکانی). || منسوب به روی که فلزی است. هر چیز که از روی ساخته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا). از روی. رویینه. که از روی ساخته شده باشد. (یادداشت مؤلف): و اندر بتان بسیارند زرین و رویین. (حدود العالم).
رده برکشیدند هردو سپاه
غو نای رویین برآمد به ماه.
فردوسی.
چه برزوی از خواب سر بر کشید
خروشیدن نای رویین بدید.
فردوسی.
این بدرد ترک رویین را چو هیزم را تبر
و آن شود در سینه ٔ جنگی چو در سوراخ مار.
منوچهری.
تختی همه از زر سرخ بود... و چهار صورت رویین ساخته برمثال مردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550). کوس رویین که بر جمازگان بود فروکوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 617). ذکر شهرستان رویین که آن را مدینهالصفر خوانند. (مجمل التواریخ والقصص). و از عین القطر شهرستانی رویین کرد که آن را مدینهالصفر خوانند. (مجمل التواریخ والقصص).
دل دوزد نوک نیزه ٔ خطی
جان سوزد حد تیغ رویینا.
ناصرخسرو.
ترا رسولان باشند تیرهای خدنگ
جواب نامه بود تیغهای رویینا.
مسعودسعد.
جام بلور در خم رویین رستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم.
خاقانی.
چو آن طبل رویین گرگینه چرم
به ماهی رساند یک آواز نرم.
نظامی.
|| برنجین. (ناظم الاطباء):
یکی دیگ رویین به بار اندرون
که استاد بود او به کار اندرون.
فردوسی.
|| محکم. استوار. (فرهنگ فارسی معین).
- دژ رویین، دژ محکم و استوار:
گویی اینک بر دژ رویین روس
رایت شاه اخستان برکرد صبح.
خاقانی.
- رویین حصار، کنایه از حصار محکم و استوار:
عروسی را بدان رویین حصاری
ز بازو ساختی سیمین عماری.
نظامی.
- رویین روان، که روانی استوار دارد.که روحیه ٔ قوی و محکم دارد:
بزودی سوی پهلوان آمدند
خردمند و رویین روان آمدند.
فردوسی.
|| رنگ سرخی که به روی می مالند. سرخی. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً محرف روینی باشد که منسوب به روین یا روناس است.

رویین. (اِخ) نام پسر پیران که از پهلوانان توران بود. (فرهنگ لغات ولف) (آنندراج) (از انجمن آرا).

رویین. (اِخ) نام ولایتی. (ناظم الاطباء) (از برهان). لقب شهر بیکند: قتیبهبن مسلم بسیار رنج دید به گرفتن او [بیکند] که بغایت استوار بود و او را شهرستان رویین خوانده اند. (تاریخ بخارا ص 22).

رویین. (اِخ) نام پسر افراسیاب. (ناظم الاطباء). نام پسر افراسیاب که درجنگ دوازده رخ بر دست بیژن پسر گیو کشته شد. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ جهانگیری):
بنزد سیاوش فرستاد یار
چو رویین و چون شیده ٔ نامدار.
فردوسی.
باد قهرش تا وزیده گشت بر روی مصاف
در تن رویین همه خون خشک همچون روین است.
شهاب الدین (از انجمن آرا).

رویین. (اِخ) نام پهلوان ایرانی که داماد طوس و پسر پشنگ بود. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء) (از برهان).

رویین. (اِخ) دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. دارای 2953 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده ٔ آنجا غلات و بنشن و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

فرهنگ فارسی هوشیار

تای تای

رشته رشته، نخ نخ

فرهنگ معین

تای

لای، فرد، نصف خروار،

(اِ.) طاقه.

معادل ابجد

تای رویین لباس

780

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری